عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 234 | repair00 |
![]() |
0 | 190 | repair00 |
![]() |
0 | 190 | repair00 |
![]() |
2 | 546 | tehran_apartment |
![]() |
0 | 466 | metal1 |
![]() |
0 | 444 | metal1 |
![]() |
0 | 449 | metal1 |
![]() |
0 | 420 | arzdigital |
![]() |
0 | 413 | metal1 |
![]() |
0 | 417 | metal1 |
آشناهاي غريب هميشه زيادند
آشناهايي که ميايند و ميروند
آشناهايي که براي ما آشنايند
ولي ما براي آنها...
نميدانم واقعا چرا و چگونه ميشود
که همه روزي
آشناي غريب ميشوند
يکي هست ولي نيست
يکي نيست ولي هست
يکي ميگويد هستم ولي نيست
يکي ميگويد نيستم ولي هست
و در پايان همه بودنها و نبودنها
تازه متوجه ميشوي
که:
يکي بود هيشکي نبود
اين است دردي که درمانش را نميدانند
و ما هم نميدانيم
که آن يکي که هست کيست
و آن هيچکس کجاست
کاش ميشد يافت
کاش ميشد شکستني نبود
کاش ميشد زير بار اين همه بودن و نبودن
خرد نشد.....
گفتم که اگر نبینتت دلم از غصه می تپید
دیدم دلی برای تپیدن نمانده است
شب است ودر بدر کوچه های پر دردم
فقیر وخسته
به دنبال گم شده ام میگردم
اسیر ظلمتم
ای ماه پس کجا ماندی؟
من به اعتبار تو فانوس نیاوردم...